دبی مزار: چگونه وقتی یکی از اعضای خانواده دارای اختلال دو قطبی است چگونه کنار بیاییم
اختلال دو قطبی ، یک بیماری روانی شامل تغییرات شدید خلقی بین شیدایی و افسردگی ، ممکن است تا 8 میلیون نفر در ایالات متحده را تحت تأثیر قرار دهد. این بیماری هم به سختی قابل تشخیص است و هم به سختی قابل درمان است و بسیاری از بیماران دو قطبی سالها تلاش می کنند ترکیبی از داروها و درمانی را که به آنها امکان می دهد زندگی عادی داشته باشند بیابند.
اما حمایت عزیزان به اندازه دارو و روان درمانی در هنگام درمان بیماری مهم است. برای اولین بار ، همراهان هنرپیشه و رقص با ستاره ها دبی مازار در مورد تجربه خود در کنار آمدن با یکی از اعضای خانواده نزدیک به اختلال دو قطبی صحبت می کند.
او در حال کار با کمپین Speak and Beardard: زندگی با افسردگی دو قطبی است ، تا به دیگران که ممکن است دوستان یا اعضای خانواده خود را با اختلال دو قطبی داشته باشند کمک کند.
علائم اولیه اختلال دو قطبی چه بود؟
او * از سن 14 یا 15 سالگی شروع به نشان دادن علائم عجیب و غریب بازیگری کرد. او یک دانش آموز مستقیم بود ، سرزنده بود ، شغل نیمه وقت داشت و با یک دختر رابطه فوق العاده داشت. او افتخار و شادی خانواده بود.
او ناگهان شروع به غمگین کردن کرد و بسیار منزوی شد. مثل کامیون به ما برخورد کرد و ما فکر کردیم ممکن است چیزی در مدرسه یا با دوست دختر او باشد. سپس تاریک شد. او به شدت سیگار کشیدن را شروع کرد و مجبور شد تنش خود را با مقدار زیادی گلدان یا الکل سرکوب کند. ما نمی توانستیم بفهمیم چه خبر است و همه خانواده احساس ناتوانی می کنند. آیا او افسرده است؟ صحنه اجتماعی بود یا مدرسه؟
هر چقدر هم که از او حمایت می کردیم ، او هر روز بدتر و بدتر می شد. کار به جایی رسید که او لاغر می شد ، وزن می گرفت ، لاغر می شد ، وزن می گرفت. او رنگ پرید و به دلیل مراقبت از بدن خود دچار عفونت های ثانویه نبود.
آیا دارو به شما کمک کرد؟
او عصبی شد و عادت های عجیبی پیدا کرد. باز هم ، ما نمی توانستیم آن را کشف کنیم. آیا بیش از حد قهوه است؟ چیه؟ وی چندین مراجعه به چندین پزشک داشت ، تشخیص های مختلفی داشت و داروهای مختلفی را مصرف کرد. او یک داروی ضد افسردگی را امتحان کرد و این ماده او را به یک چرخش دم کشید. او چیز دیگری می گرفت و آن را بلند می کرد و بعد از چند هفته دوباره سقوط می کرد. می دیدیم که نوعی صعود دارد مثل اینکه او بهتر می شود و بعد اینطور نمی شود. این بسیار بد شد ، و چندین اقدام به خودکشی نیز انجام شد.
زندگی شما برای همیشه تغییر کرده است ، از لحظه بیمار شدن وی تا مرحله بهبودی. بسیاری از خانواده ها در این مورد انکار می کردند. آنها می گفتند "اوه نه ، او آن ماشین را به داخل درخت سوار نکرد. او فقط کنترل خود را از دست داد. خانواده آن را سرپوش گذاشتند ، نوعی چیز شتاب آور. این فشار زیادی به ما وارد کرد.
* مازار برای شناسایی حریم خصوصی خود از شناسایی خویشاوندی خود امتناع ورزید. - صفحه بعدی: برای کمک به او چه کار کردید ؟ برای کمک به او چه کردی؟
او به ملاقات من آمد و من وقت را با او گذراندم. سعی کردم مثل همیشه با او رفتار کنم. هیچ دلیلی وجود ندارد که با افراد متفاوت رفتار شود زیرا چیزی در جریان است. من با یک دکتر ملاقات می کردم ، قفل می کردم و از یک میلیون سوال می پرسیدم و سعی می کردم از هرکسی پاسخی بگیرم. چه می توانیم بکنیم؟ من می توانم آنلاین باشم و مرتب همه چیز را جستجو کنم.
ما سعی کردیم عملکرد خانواده را تا حد ممکن طبیعی نگه داریم - رژیم غذایی ، شام ها ، حمایت ها. افراد مبتلا به اختلال دو قطبی تمایل به گوشه گیری دارند ، بنابراین ما سعی می کنیم یک سبک زندگی عادی را در اطراف او حفظ کنیم. با افراد مبتلا به اختلال دو قطبی ، شما باید اجتماعی بودن را به آنها انتخاب کنید. اگر قرار است در اتاق خود باشند ، با فعالیتی که می توانند در اتاق خود انجام دهند به آنها نفوذ کنید. اجازه ندهید آنها در آنجا تنها باشند و رنج بکشند.
شما می توانید چیزهای آرامبخش ارائه دهید ، مانند حمام یا شاید موسیقی. بسیاری از اوقات بیماران دو قطبی نمی خواهند به بیرون بروند ، بنابراین وقتی آن شخص آماده بیرون آمدن است ، بسیار ملایم باشید. شما نمی خواهید کاری کنید که آنها مانند یک رانده طرد شده احساس شوند ، زیرا آنها قبلاً چنین احساسی را در ذهن خود احساس می کنند.
با خویشاوند خود ، ما نمی دانستیم که این دو قطبی است و در نهایت وقتی تشخیص ، بعد از این بود که فکر کردیم 10 سال او را گم کرده ایم. ما فکر کردیم که شاید او مجبور باشد تمام زندگی اش در خانه بماند و دیگر نتواند فعالیت کند.
خانواده شما چگونه کنار آمدند؟
برای خانواده ، به ویژه مادرش ، سخت. مراقبان احساس گناه می کنند و اغلب از خود مراقبت نمی کنند. کل خانواده دچار یک آشفتگی عاطفی واقعی شدند و در نهایت از نظر جسمی خسته شد. تماشای آن چیز دشواری بود زیرا همه ما احساس درماندگی می کردیم.
سپس یک روز او به پزشکی که به طور خاص با سلامت روان کار می کرد مراجعه کرد و برنامه ای از داروها را ارائه داد. هر فرد دارای ترکیب ژنتیکی متفاوتی است و به طور متفاوتی از عهده درمان داروها برمی آید و ما به طرز جادویی ترکیب مناسب را پیدا کردیم. از طریق دارو و رژیم غذایی ، از طریق عشق و حمایت و ارتباط با جامعه و دوستان ، این واقعیت را به دست آوردیم که او بهبود یافت.
اما بهبودی یک پیشرفت کند بود. روزهای خوب و روزهای بدی بود ، اما لبخندها برگشت ، ادغام در جامعه بازگشت. او می خواست یاد بگیرد ، احساس خوبی داشته باشد و شروع به حفظ ظاهر خود کرد. اما بعضی روزها ساده نیستند و او خوشبختانه افرادی را داشت که مراقبت می کردند ، صبور بودند و هرگز تسلیم نمی شدند.