پزشکان توده گردن من را به عنوان 'گره لنفاوی متورم' به مدت 5 سال رها کردند - اما معلوم شد سرطان است

thumbnail for this post


یک شوخی در حال اجرا وجود دارد که دانشجویان پزشکی فکر می کنند از هر شرایطی که یاد می گیرند رنج می برند. بنابراین در سال 2007 ، هنگامی که در اولین سال تحصیل در دانشکده پزشکی در دانشگاه هوارد در واشنگتن دی سی ، یک گردن بر روی گردن خود احساس کردم ، سعی کردم از نگرانی در مورد آن صحبت کنم ، هرچند که فکر می کردم عجیب به نظر می رسد. با خودم گفتم مطمئنم که هیچ چیز نیست.

هنوز هم ، بعد از کلاس یک روز ، توده را به دوستانم نشان دادم و از آنها پرسیدم نظرشان چیست. آنها من را تشویق کردند که این مورد را بررسی کنند ، که احساس می کردم احساس روده ام تأیید می کند که این چیزی است که ارزش وحشت زدگی را دارد.

پزشکی که در مرکز بهداشت دانشگاه دیدم ، متفاوت فکر کرد. وی گفت: "این احتمالاً فقط لنفادنوپاتی است ، گره های لنفاوی متورم." او گفت این "جای نگرانی نیست" و برایم نسخه ای برای آنتی بیوتیک ها نوشت. همانطور که به من گفتند ، دارو را مصرف کردم و منتظر ماندم ، اما توده از بین نرفت.

طی چند سال آینده ، هر زمان که به بهداشت دانشگاه می رفتم ، توده را ذکر می کردم (که به عنوان یک دانشجوی پزشکی ، زیاد بود). خواه قصد انجام جسمی ، واکسن زدن یا معالجه چیزی مانند آنفولانزا را داشته باشم ، از دکتر یا پرستار می خواهم نگاهی به گردن من نیز بیندازد. آنها همیشه همین حرف را می زدند: "این فقط غدد لنفاوی متورم است ، جای نگرانی نیست."

اما توده در حال رشد بود و من در طول یک کلاس در مورد آسیب شناسی یا مطالعه بیماری. من در مورد خصوصیات تومورهایی که پزشکان باید نگران باشند سخنرانی می کنم ، و توده من دارای تمام پرچم های قرمز است که در سخنرانی مشخص می کنند - مانند اینکه تومور سخت ، ثابت و دارای غدد لنفاوی باشد.

در سال چهارم تحصیل در دانشکده پزشکی ، در بخش جراحی سر و گردن در حال چرخش (جایی که دانش آموزان در بیمارستان های آموزشی به پزشکان سایه می اندازند) بود. حدود سه سال بود که متوجه این توده نشدم ، اما هر روز هنگام کار در آن بخش به آن فکر می کردم.

در طول چرخش ، من به شدت می خواستم با یکی از پزشکان در این باره صحبت کنم. پزشکان بهداشت دانشگاه همچنان به من گفتند که نیازی به نگرانی نیستم ، اما نظر دیگری می خواستم. این کاملاً نامناسب بود که از یک جراح در مورد یک مسئله بهداشت شخصی سایه بکشم. اما در یکی از روزهای آخر چرخش ، خودم را مجبور کردم این کار را انجام دهم.

او نگاهی به توده انداخت و گفت: "نگران نباش ، احتمالاً فقط یک گره لنفاوی بزرگ است. خود به خود برطرف می شود. "

این جراحی بود که من هفته ها با او کار کرده بودم ، یکی که به او احترام و اعتماد داشتم. خوب ، فکر کردم ، اگر او می گوید این چیزی نیست ، پس واقعاً باید هیچ باشد.

هنگامی که من از مدرسه پزشکی فارغ التحصیل شدم ، به نیواورلئان مهاجرت کردم تا اقامت اطفال خود را در مرکز پزشکی تولان انجام دهم. انتقال به یک شهر جدید به این معنی بود که من مجبور شدم یک دکتر مراقبت های اولیه اولیه بگیرم. بنابراین وقتی اولین قرار ملاقاتم را گرفتم ، از دکتر جدیدم پرسیدم که آیا می تواند نگاهی به توده گردن من بیاندازد که اکنون به اندازه یک گردو بود. بدون تعجب ، او به من گفت این "جای نگرانی نیست".

در ماه های پس از آن قرار ملاقات ، علائم من بیشتر شد. توده شروع به احساس درد و درد کرد و من حتی چند بار کمی سبکی سر گرفتم. سعی کردم آن را تا هفته های کاری طولانی و طاقت فرسا خود ، که از 80 تا 100 ساعت متغیر است ، همانطور که برای افراد ساکن در نظر گرفته شده است ، گچ بزنم. من خودم را خسته کردم ، به خودم گفتم.

اما در سال دوم اقامتم ، یک نقطه عطف را تجربه کردم. یک شب ، وقتی از شیفت 28 ساعته تماس به خانه برگشتم ، خواب راحت نبودم زیرا توده خیلی ناراحت کننده ای بود. من 28 ساعت بیدار بودم و به طور مرتب کار می کردم ، و بالاخره وقتی دراز کشیدم ، دیگر نمی توانستم بخوابم.

برگشتم پیش دکتر مراقبت های اولیه و گفتم که اوضاع بدتر شده است. وی گفت که علائم من غیرمعمول به نظر می رسند ، اما هنوز هم احتمالاً "جای نگرانی نیست". متناسب انداختم. من می دانستم که چیزی درست نیست و به پاسخ هایی نیاز داشتم. او تسلیم شد و گفت ما می توانیم سی تی اسکن روی گردن من انجام دهیم.

روز اسکن ، بیماران خود را در بخش اطفال در طبقه چهارم بیمارستان دیدم و سپس پایین آمدم به رادیولوژی در طبقه دوم. در حین اسکن متوجه تکنسینی شدم که هنگام دیدن صفحه به حالت عجیب و غریبی در می آمد ، اما سعی کردم آن را نادیده بگیرم. پس از آن ، من شروع به راه رفتن در طبقه بالا کردم تا به بخش اطفال برگردم و به ملاقات با بیماران خود ادامه دهم ، اما قبل از رسیدن به طبقه چهارم ، دکتر مراقبت های اولیه من را تحت نظر گرفت. وی گفت كه ما باید صحبت كنیم.

او به من گفت كه من یك تومور بدن كاروتید یا پاراگانگلیوما دارم كه این رشد روی گردن در ناحیه ای است كه شريان كاروتید به رگ های خونی كوچكتر منتقل می شود خون به مغز او گفت ، این یک نوع نادر از تومور است و "تقریباً همیشه" خوش خیم است. پنج سال بود که من متوجه این توده نشده بودم و تازه می فهمیدم که واقعاً چیست.

اندکی بعد ، در جولای 2012 ، برای برداشتن تومور جراحی کردم. به من گفتند که این عمل جراحی عالی انجام شد و من فکر کردم که بالاخره این کار را پشت سرم بگذارم.

تسکین من کوتاه مدت بود. یک هفته بعد ، وقتی من برای بیرون آوردن بخیه هایم رفتم ، دکترم خبر بدی داد. تومور سرطانی بود - و سلولهای سرطانی به غدد لنفاوی من گسترش یافته بودند. بعداً ، یک دکتر به من گفت که شانس من برای برنده شدن در قرعه کشی بیشتر از ابتلا به این نوع سرطان است.

پزشکان من به دلیل نادر بودن سرطان برنامه مشخصی برای اقدام نداشتند. آنها تصمیم گرفتند روشی به نام تشریح رادیکال اصلاح شده گردن را انجام دهند ، جایی که غدد لنفاوی و سایر بافتهای زیر گردن (جایی که سلولهای سرطانی ممکن است به آنجا گسترش یافته باشد) برداشته شود. اگر این کار می کرد ، من بدون سرطان بودم. اگر اینگونه نبود ، باید تحت تابش قرار می گرفتم.

جراحی دوم به خوبی عمل اول پیش نرفت. وقتی از خواب بیدار شدم ، جراح به من گفت که پس از برداشتن غدد لنفاوی و سایر بافتها ، متوجه نشت شریان کاروتید داخلی (که خون را به مغز می رساند) نشت می کند. این همان شریانی بود که تومور من در اطراف آن پیچیده شده بود ، اما باید در اولین جراحی از هر مشکلی در آن مراقبت می شد. برای بستن نشت ، جراح من تصمیم گرفت که بخیه ای را در دیواره سرخرگ قرار دهد ، و این یک مشکل رایج است. هنگامی که وی سعی کرد بخیه را داخل آن بگذارد ، شریان از هم پاشید.

آنها بلافاصله یک جراح عروق را به اتاق عمل فراخواندند و وی توانست پیوند یا شریان مصنوعی بگذارد. به نوعی ، ویتامین های من در تمام مدت پایدار بودند و هنگام بیدار شدن کاملاً پاسخگو بودم. پزشکان به من گفتند این یک مورد نزدیک بود ، اما به نظر می رسید که همه چیز خوب است.

من بیشتر روز را در واحد بهبودی پس از بیهوشی ماندم ، اما با گذشت ساعت ها ، من رشد فزاینده ای پیدا کردم گمراه شده احساس عصبانیت کردم خشمگین ، حتی اما نمی توانستم دلیل آن را بفهمم. فکر کردم شاید فقط بیهوشی باشد ، یا اینکه من در این تخت گیر کرده ام. سپس ، اتاق من کاملاً روشن بود ، اما دوباره ، دلیل آن را نفهمیدم. عجیب ترین چیز ، وقتی بود که به دامانم نگاه کردم و دیدم بازوی مادربزرگم در آن استراحت کرده است. مادربزرگم اینجا نیست ، فکر کردم. این هیچ منطقی نیست.

اوه ، فکر کردم ، سکته می کنم. به یاد آوردم که یکی از نشانه های سکته مغزی سمت راست (که وقتی خون رسانی به سمت راست مغز قطع می شود یا کاهش می یابد) همی لگ است ، یا فراموش می کنم سمت چپ بدن شماست و فکر می کنید ممکن است شخصی باشد چیزهای دیگر.

پرستار من متوجه اتفاقات شد و با پزشکان تماس گرفت. آنها مرا به اتاق عمل برگرداندند و دریافتند كه در شريان مصنوعي كه در حين عمل جراحي گذاشته بودند ، لخته خون بزرگي وجود دارد كه باعث سكته مغزي شده است.

بعداً در بخش مراقبت ويژه بيدار شدم. با کمک دستگاه تنفس نفس می کشیدم و سمت چپ بدن احساس فلج می کرد. به هیچ وجه نمی توانستم آن را حرکت دهم.

من وقتی در بیمارستان بودم فیزیوتراپی را شروع کردم و چون دستم از پایم بیشتر آسیب دیده بود ، طولی نکشید که دوباره راه افتادم. . همچنین ، چون فقط 30 ساله بودم ، بدنم تا حدودی سریع بهبود یافت. کمی بیشتر از یک هفته بعد مرخص شدم.

خوشبختانه مادرم معلم بود و جراحی های من در ماه جولای بود ، بنابراین او توانست برای مراقبت از من به نیواورلئان بیاید. قرار ملاقات های پیگیری بیشماری داشتم و ماهها در جسمی ، شغلی و گفتار درمانی بودم.

پایم به سرعت بهتر شد ، اما بازو و گفتارم زمان بیشتری را صرف کردند. به لطف سکته مغزی ، زبان من به طور دائمی به سمت راست اشاره می کند ، بنابراین مجبور شدم نحوه صحبت ، جویدن و بلعیدن را دوباره یاد بگیرم. من همچنین عملکرد حسی زیادی را در دست چپ خود از دست دادم. در کاردرمانی ، من روی سازگاری با آن کاهش احساس کار کردم. اکنون ، احساسی را که در آن دست دارم مقایسه می کنم و احساس می کنم مدام یک دستکش ضخیم اسکی می پوشم. من همچنین احساس درد را کاهش داده ام ، به این معنی که می توانم دستم را صدمه بزنم و متوجه آن نشوم.

علاوه بر این ، حدود یک ماه پس از عمل جراحی به کار خود بازگشتم تا اقامت خود را به پایان برسانم. در ابتدا ، من فقط در سخنرانی ها شرکت کردم (که برای ساکنان ضروری است). سپس ، حدود سه ماه پس از عمل جراحی ، دوباره به بیمارستان برگشتم و به آرامی مسئولیت های خود را به عهده گرفتم.

از آنجا که اقدامات خود را در بیمارستانی که در آن اقامت داشتم انجام دادم ، پزشکان زیر نظر من دقیقاً می دانستند چه چیزی من گذرانده بودم و آنها از بازگشت تدریجی من به کار بسیار درک می کردند. نمی دانم بدون آن چگونه می توانستم این کار را انجام دهم.

بیش از یک سال طول کشید تا دوباره احساس کنم تا حدودی مثل خودم هستم. اگرچه صادقانه بگویم ، من فکر نمی کنم که کاملاً مثل گذشته احساس کنم. پس از اقامت ، به واشنگتن دی سی نقل مکان کردم و در رشته بهداشت عمومی فوق لیسانس گرفتم. من آن سال با خواهرم و پسر عموی خود زندگی کردم و بودن در کنار افراد بسیار نزدیک به من کمک کرد تا احساس کنم به حالت عادی برمی گردم - یا به همان اندازه که می توانم عادی باشم.

بعداً شروع کردم به خودم اجازه می دهم احساساتی را که همراه بیماری است احساس کنم. من به دنبال تشخیصم چند بار با یک درمانگر در بیمارستان ملاقات کردم ، اما او فقط گفت که به نظر می رسید من به خوبی از پس آن برمی آیم و من موافقت کردم. به گذشته نگاه می کنم ، فکر نمی کنم به خودم اجازه می دادم احساس کنم.

سالها پس از جراحی ، علائم اختلال استرس پس از سانحه را شروع کردم. من هر زمان چیزی را به یاد من می آوردم ، می توانم در ICU باشم که کار در ICU را دشوار می کند. همچنین از احتمال بازگشت سرطان و مجبور شدن از سر گذراندن دوباره همه چیز اضطراب شدیدی داشتم.

در نهایت ، بازگشت به گذشته و اضطراب به حملات وحشت تبدیل شد. این همان چیزی بود که باعث شد بفهمم لازم است پنج سال بعد از جراحی هایم ، مراجعه به درمانگر را شروع کنم. با رفتن به درمان در تمام آن سال ها ، سرانجام شروع به پردازش ضربه کردم. من هنوز اضطراب دارم و بعضی موارد در بیمارستان هنوز مرا تحریک می کنند ، اما اکنون می دانم که چگونه آن را مدیریت کنم. و من می دانم که احساس آن مشکلی ندارد.

من در حال حاضر به عنوان متخصص مغز و اعصاب کودک در مرکز پزشکی UNC در دانشگاه کارولینای شمالی ، چاپل هیل کار می کنم. من نمی دانم که اگر سرطان برای من تشخیص داده نمی شد چه نوع پزشکی می بودم ، اما می دانم که تجربه من باعث شده من دکتر فعلی باشم.

من می فهمم صبور باشید من می فهمم که چرا بیماران از پزشکان خود عصبانی می شوند و چرا که همیشه روحیه خوبی ندارند. من می فهمم که من اغلب در یکی از بدترین روزهای زندگی خود بیمار را ملاقات می کنم ، و این لزوماً به این معنی نیست که بدترین روز است و فردا بهتر خواهد شد - روز بعد می تواند حتی بدتر باشد. من آن را دریافت کردم ، و به همین دلیل است که من هیچ چیزی در برابر بیمارانم نگه نمی دارم.

مهم نیست که روزهای من به عنوان یک پزشک استرس آور است ، حتی اگر من یک شیفت 28 ساعته ای را انجام دهم و صدا بزنم توسط بیماران ناامید ، من 100 روز از آن روزها را بیش از یک روز بیمار سرطانی سپری می کنم.




A thumbnail image

پزشکان با استفاده از گوانت پالترو به درمان گزش نیش می پردازند

انگار زندگی مثل گوینت پالترو از قبل سخت نبوده است. اکنون می توانید "لرزیدن توسط …

A thumbnail image

پزشکان رژیم غذایی اشتباه رفته اند

دن زالینگر وقتی به دنبال پزشک می شویم ، اعتقاد داریم که تحت مراقبت شخصی هستیم که …

A thumbnail image

پزشکان رویکرد جدیدی به سرطان تخمدان پیدا می کنند

درمان سنتی سرطان تخمدان جراحی است که به دنبال آن ماهانه شیمی درمانی انجام می …