چگونه بفهمیم آیا روحیه بد شما واقعاً افسرده است یا خیر
ممکن است شما اشلی واگنر را به دلیل قاطعیت استیل در یخ بشناسید. سه بار قهرمان ملی آمریکا با گرفتن نقره در مسابقات جهانی 2016 ، خشکسالی مدال یک دهه اسکیت بازهای آمریکایی را شکست. اما پس از ناکامی در حضور در تیم المپیک 2018 ، یک "افسردگی بسیار شدید" باعث شد او به سختی بتواند روز به روز فعالیت کند.
"در ابتدا من واقعاً از خودم ناامید شدم که اجازه دادم یک اتفاق در زندگی ام بگذارم همه چیزهایی را که فکر می کردم در مورد خودم و چگونگی جایگاه خود در دنیا و احساس خودم در مورد ارزش و ارزش خود احساس می کنم ، از خط خارج کنید. " خوشبختانه اطرافیان او را وادار کردند که از متخصص کمک بگیرد. واگنر فاش کرد: "من بالاخره ابزارهایی پیدا کردم که به خودم کمک می کنم احساس بهتری داشته باشم." پذیرش صریح وی (مصادف با روز جهانی بهداشت روان در اوایل ماه جاری) نشان می دهد که اگر افسردگی بتواند یک جهنده کلاس جهانی را به یک چرخ دنده بیندازد ، می تواند به هرکسی دزدکی حرکت کند.
بنابراین از کجا می دانید وقتی بیش از یک تغییر موقتی خلق و خوی را تجربه می کنید؟ ما از چهار زن خواسته ایم که سفرهای بسیار متفاوت خود را در زمینه افسردگی به اشتراک بگذارند و نکاتی را که به آنها می فهماند با مسئله شدیدتر از فقط یک روحیه بد روبرو هستند ، به اشتراک بگذارند.
جن ، مشاور رسانه ای در نیویورک شهر ، نوعی شخصی است که دوست دارد در کنار افراد دیگر باشد. اما به عنوان یک دانشجوی دانشگاه ، گرایش خروجی او به انزوا و خشم تبدیل شد. هنگامی که او شلاق نمی زد ، او را در آپارتمان خود اسیر کردند ، 18 ساعت در حالت کشیده می خوابید ، و گاهی اوقات او را به کلاس می رساند ، و سپس دوباره اخراج شد. او اضافه وزن کرد. و او گریه کرد. زیاد.
"من در آن زمان یک دوست پسر داشتم. او مثل این بود ، "چه اتفاقی برای تو می افتد؟" "او به یاد می آورد. هم اتاقی های او نیز متوجه تفاوت شدند. اما این یک دیدار از خانه بود که مشکل او را از تاریکی خارج کرد. "پدر و مادرم می توانستند آن را ببینند. فقط یک نگاه وجود دارد ... یک نگاه بسیار ناراحت کننده و سخت که می توانم مشاهده کنم. "
مراجعه به درمان و دریافت داروی مناسب (در این مورد پروزاک) تفاوت را ایجاد کرد. "این زندگی شما را تغییر نمی دهد مثل اینکه شما در ماراتن می دوید و خوشحال هستید. این فقط باعث می شود شما مانند خود احساس کنید "، مثلاً اگر با دیابت مبتلا باشید ، با انسولین تفاوتی ندارد.
جن سرانجام درمان را متوقف کرد. وقتی شش یا هفت سال پیش افسردگی دوباره بلند شد ، وی به دلیل مسافرت های مکرر کار ، مراقبت های بهداشت روان خود را روی مشعل قرار داد. وقتی مجبور نبود هر روز به دفتری مراجعه کند ، حال او بیشتر بدتر می شد. او توضیح می دهد: "من بیشتر وقتم را با خودم می گذراندم و دیگر نمی توانستم علائم را نادیده بگیرم." تا ژانویه 2018 ، او دوباره به دنبال درمان بود: همان پزشک ، داروی مختلف (این بار Cymbalta).
افسردگی جن به عنوان یک احساس عجیب در سر او ظاهر می شود ، گویی که یک طرف مغز او قادر به انجام آن نیست با طرف دیگر ارتباط برقرار کنید. این غم نیست "این احساس وحشت است و ترس از اتفاق بدی نیست. این وحشت دارد که من باید صبح بیدار شوم. من باید کار کنم. "
هنگامی که جانت ، یک مدیر تجاری واشنگتن دی سی ، در سال 2003 پیشرفت بزرگی را به دست آورد ، زندگی ناگهان تغییر کرد - اما نه به روشی امیدوار کننده. او مضطرب و گریان شد و باعث شد شوهرش از او بپرسد که آیا او رابطه ای ندارد؟ او هرگز در چنین مکان تاریک و "چرک" نبوده است. احساس می کند سعی در صعود از "گودال سیاه" و دیدن نور بالا اما عدم دستیابی به آن است.
"او در یک لحظه" اعتراف می کند ، "من در هواپیما بودم و من فکر کردم ، خوب ، اگر هواپیما سقوط کند ، حداقل آن تمام می شود و من دیگر چنین احساسی ندارم. " این فقط یک فکر منفعلانه بود. نه یک آرزوی خودکشی با این وجود ترسناک است.
چند ماه بعد ، جانت با اشک به اعتماد به نفس اعتماد به نفس خود اعتماد کرد ، وی صحبت درمانی را توصیه کرد و او را با استفاده از داروی ضد افسردگی Zoloft شروع کرد. سه یا چهار هفته طول کشید تا دارو شروع شود. وقتی این مشکل رخ داد ، بدبختی ها برطرف شد.
آنچه پزشک و روانشناس ژانت تشخیص داده است این است که افسردگی می تواند یکی از علائم دوره یائسگی باشد ، این پنج یا تقریباً سالها قبل از یائسگی وقتی سطح هورمونها شروع به سقوط می کند. با نگاهی به گذشته ، او معتقد است که هورمون های متغیر او ، که تحت فشارهای جدید مسئولیت های محل کار ایجاد شده اند ، باعث افسردگی و اضطراب حاد می شوند. سرانجام پزشك او را متقاعد كرد كه دارو را بدون احساس گناه مصرف كند. وی به یاد می آورد كه "همه افراد مسیر خود را از طریق یائسگی طی می كنند ،" و به نظر می رسد احساس اضطراب و افسردگی شماست.
حالا وقتی این احساسات پدید می آید ، ژانت تصور می كند گربه ای به سمت او پنجه می كند. او به جای جنگیدن با آن توپ خز ، او را آرام می کند ، "مانند اوکی ، خوب ، من تو را می بینم ، آرام باش." این دانشجوی گرادی ساکن لس آنجلس که اغلب تحریک پذیر و بیش از حد احساساتی است ، خود را حفظ کرده و از طریق دوستانش دوچرخه سواری می کند. اما یک درمانگر یکی پس از دیگری به آنها اطمینان می داد ونسا صرفاً با ناامنی های یک دختر جوان کنار آمدن است.
وقتی ونسا وارد دبیرستان شد ، به یاد آورد که روانپزشکان آنچه را "می خواستند بشنوند" عالی بود. و با تمام اقدامات ظاهری ، دانش آموز ممتاز عملکرد بسیار خوبی داشت. او می گوید: "تنها چیزی که می دانستم این بود که در هرج و مرج در سرم زندگی می کردم." مخفیانه ، او با سو abuse مصرف مواد و آسیب به خود دست و پنجه نرم می کرد.
نقطه اوج آن سالها بعد رخ داد. مدیر ونسا در ویکتوریا سکرت نسبت به افکار برش ، پاکسازی و خودکشی کارمندش خردمندانه بود. اگر او تمیز نمی آمد ، رئیسش به والدینش هشدار می داد. مطمئناً مدیر وی تماس برقرار کرد و وی به خاطر می آورد که دیدار بعدی ونسا از خانه لحظه ای "به نزد عیسی" بیایید.
پس از بستری در بیمارستان ، او سه ماه را در معاملات مسکونی در تیمبرلین نولز در شیکاگو گذراند . در سن 25 سالگی ، وی سرانجام تشخیص خود را بدست آورد: دو قطبی II (شامل دوره های افسردگی ، اما نه شیدایی کامل) و اختلال شخصیت مرزی (مشخصه آن علائم افسردگی است). ، اما واقعاً "این است که آنها به معنای واقعی کلمه نمی توانند کار کنند." او لزوماً احساسات خود را افسردگی نمی خواند. "من فقط به این فکر می کردم که چگونه از آن خلاص شوم. آن روز برای فرار از چه چیزی می توانم استفاده کنم: آیا این خودزنی است؟ آیا نوشیدن است؟ "
زندگی ونسا دوباره در مسیر درست قرار گرفته است. او داروی ضد افسردگی و تثبیت کننده خلق و خو مصرف می کند. او به درمان سرپایی می رود و در هنرهای رزمی مختلط آموزش می بیند. او خود را با دوستانی احاطه کرده است که وقتی ساکت شد ، او را چک می کنند. او علاقه مند به عادی سازی افسردگی ، از جمله در محل کار است. یکی دو سال پیش ، او به مدیر خود گفت ، "من حتی قصد ندارم به شما بگویم که اکنون بیمار هستم. من ناراحتم. من نمی توانم از رختخوابم بلند شوم. "
در سال 2010 ، جنیفر در حال تحصیل برای تبدیل شدن به یک درمانگر فیزیکی بود. او به یاد می آورد همچنین سالی بود که وی برای درمان اختلالات خوردن که از کنترل خارج شده بود ، به درمان مسکونی پرداخت. در آن زمان ، دانشجوی کارشناسی ارشد جوان تشخیص نداد که افسرده است. او فقط می دانست که احساس می کند بسیار ناکافی و لیاقت هر چیزی است. او یادآوری می کند: "هیچ وقت هرگز به اندازه کافی خوب در ذهن من نبود." اما او از رفتن به خانه شب وحشت داشت. وی اذعان کرد: "تنها راهی که خودم را به خوردن غذا می رسانم این است که اگر چیزی را احساس نکنم ، بنابراین مجبور شدم نوشیدن کنم یا قرص بخورم." داروهای اضطرابی ، به طور دقیق ، توسط یک پزشک عمومی تجویز می شود. یک دوز بیش از حد تصادفی وی را در بخش روان پزشکی بیمارستان منتقل کرد و پس از آن دو ماه درمان مسکونی انجام داد و باعث قطع تحصیل شد. او تأکید می کند: "من در آن زمان قصد خودکشی نداشتم." "من فقط می خواستم هیچ احساسی نداشته باشم." او هنوز هم غمگینی دارد اما دیگر احساس ناامیدی نمی کند. او که به گذشته نگاه می کند ، می گوید ، "این مانند سیاه چاله غم و اندوه بود که احساس نمی کردم هرگز می توانم از آن خارج شوم."