از دست دادن پسرم در بدو تولد آسیب زا ترین تجربه زندگی من بود - اما سرانجام راهی برای بهبود یافتم
بعد از تولد پسرش ، Danette May در سن 29 سالگی به پایین صعود کرد. اما به جای ماندن ، او تصمیم گرفت زندگی خود را از نو بسازد. اکنون سخنران انگیزشی و تأثیرگذار بر تناسب اندام ، دیگران را به انجام چنین کاری با کتاب جدید خود ترغیب می کند ، : ظهور: سفری فراموش نشدنی از عشق به خود ، گذشت و تحول. در اینجا ، می چگونگی شروع روند بهبودی خود را به اشتراک می گذارد.
آیا شما می دانید که در مورد چیزی در اعماق روده خود احساس می کنید؟ این شهود شماست ، و اغلب می توانید آن را از نظر جسمی در بدن احساس کنید. این روزها من در مورد احترام گذاشتن به خودم نظارت بیش از حد دارم. اما همیشه اینطور نبود.
ده سال پیش ، من پسرم را هنگام تولد از دست دادم. اما فقط این نبود که من او را از دست دادم که به سختی می توان بر آن غلبه کرد. این واقعیت بود که من به دانش درونی خود گوش نمی دادم ، و اگر می شنیدم ، ممکن بود همه چیز فرق می کرد.
تنظیم خودم از همان اوایل رابطه ام با شوهر وقتم شروع شد. من او را در دانشگاه ملاقات کردم ، و او دقیقاً همان نوعی بود که شما می خواستید در آن حضور داشته باشید - خوب ، دوست وفادار ، خوشحال ، مطمئن از خود و دوست داشتنی. من همیشه خودم را دختر خوب می دانستم - نوعی که همه کارها را به درستی انجام می داد - بنابراین می خواستم با کسی که به همان اندازه دوست داشتنی است و یک فرد خوب ازدواج کنم.
مانند یک زوج "خوب" ، ما منتظر بودیم تا زمان ازدواج برای داشتن رابطه جنسی. اما هنگامی که صمیمی شدیم ، من علاقه و تمایل جنسی محدودی را احساس کردم. رابطه جنسی در واقع دردناک بود. اما به جای گوش دادن به بدن من - و با توجه به اینکه شاید به من می گفت من در مسیر اشتباهی هستم - من فقط تصور کردم که مشکلی با من وجود دارد.
در اعماق قلب ، من نمی خواستم ازدواج کردن. احساس کردم درست نیست. اما من این احساس روده را نادیده گرفته بودم و به جلو حرکت می کردم.
من سالها به کروز کنترل ادامه دادم. من به ازدواجم متعهد شدم و صاحب یک دختر شدم که زندگی من را سعادتمند کرد. شوهر من یک پدر بزرگ و یک شریک سرگرم کننده بود. البته مثل همه زوج ها چالش هایی هم داشتیم. من با این واقعیت دست و پنجه نرم کردم که به نظر می رسید شوهرم پس از کار بدون هیچ توضیح زیادی شغل خود را از دست داده است.
سرانجام ، من دوباره باردار شدم و وقتی هفت ماهه زندگی کردم ، شهود من بیش از هر زمان دیگری مهم شد. نشسته بودم و سعی می کردم کودک را حرکت بدهم. داشتم شکمم رو برافروختم و سعی کردم بیدارش کنم. اما هیچ اتفاقی نمی افتاد. احساس می کردم مشکلی پیش آمده است که باید به بیمارستان بروم. اما بعد این صدای دیگری بود که به من گفت بیش از حد واکنش نشان ندهم ، یا پارانویا نباشم. بنابراین در عوض بلند شدم و ظرف ها را بشورم.
در روز ملاقات دکتر بعدی ام ، خونریزی پیدا کردم و سپس انقباض داشتم. ما سریع به بیمارستان منتقل شدیم ، آنجا آنها مرا به یک دستگاه سونوگرافی متصل کردند. آنجا بود که من بدترین کابوس هر مادر را شنیدم: سکوت. به ما گفتند ضربان قلب وجود ندارد و آنها باید مرا تحریک کنند.
من دعا کردم که قوی باشم و هر اتفاقی را که قرار است بیفتد می توانم بپذیرم. من اپیدورال داشتم بنابراین دردی احساس نمی کردم. داروها مرا آرام نگه می داشتند ، اما در شوک روحی و روانی نیز بودم. شنیدم کسی می گوید ، "او می آید" و یک بار که رسید ، دکتر من گفت ، "پسرت اینجا نیست. او گذشته است. آیا دوست داری او را در آغوش بگیری؟ "
آنها او را در آغوش من قرار دادند. او كلاه كوچكی به سر داشت و خیلی لطیف پیچیده بود. او بسیار ریز ، با پوستی نرم ، لبهای عالی و بینی پدرش بود. ساعتها و ساعتها او را نگه داشتم. سرانجام ، پرستاران به من گفتند که باید او را ببرند ، و من مجبور شدم خداحافظی کنم.
ما به خانه رفتیم به خانه ای پر از لباسی که پسرم هرگز نمی پوشد و بیشتر شب ها خودم را گریه می کنم تا بخوابم. . قلبم می شکست. بدن من به دلیل زایمان بچه و اشتیاق برای آزاد کردن شیری که هیچ کودکی نمی نوشد ، درد داشت. در یک افسردگی عمیق فرو رفتم و به مدت سه ماه از خانه بیرون نرفتم.
وقتی سعی کردم خودم را از تاریک ترین مکانی که تاکنون بوده ام بیرون بکشم ، اوضاع ادامه داشت. من شنیده ام که البته ، این حرکت می تواند به افسردگی کمک کند ، بنابراین من هر روز در محله خود راه می افتم. و به کتابخانه رفتم و در مورد تغذیه تحقیق کردم و شروع به تهیه وعده های غذایی فوق العاده غذایی کردم که می توانم بخورم. به آرامی ، مه بلند شد. و همینطور که شد ، برایم واضح تر بود که رابطه من رو به بهبود نیست.
شوهرم یک هفته پس از از دست دادن پسرمان ، کار خود را از دست داده بود و من فهمیدم که این هفتمین شغل او بود. در دو سال از دست داده من شروع کردم به سو susp ظن که شوهرم آن چیزی نیست که فکر می کردم هست. اما در این زمان هرج و مرج بسیار زیاد بود ، هیچ چیز منطقی نبود. سپس دوباره باردار شدم ، درست با روزی که پسرمان را از دست دادیم ، با یک دختر بچه - باورم نمی شد. این یک معجزه واقعی بود.
من یک دختر بچه سالم داشتم. با تولد او ، مه حتی بیشتر بلند شد ، و من اعتماد به نفس خود را برای گوش دادن به تماس درونی ام شروع کردم. هر روز بیشتر و بیشتر احساس بیداری می کردم و صدای درونی ام را می شنیدم که به من می گفت ازدواج من برای من مناسب نیست.
لحظه ای تعیین کننده را به یاد می آورم ، وقتی در آشپزخانه ام ایستاده بودم ، قوز کرده ام پیشخوان ، سعی می کند تصمیم بگیرد که آیا طلاق می گیرد. با خودم گفتم ، "من می توانم در این ازدواج بمانم و وانمود کنم که شگفت انگیز است ، یا می توانم آنجا را ترک کنم."
احساس ماندن خیلی سخت تر است. احساس می کردم روی کوله 100 پوندی بند می خورم و کوه کلیمانجارو را کوهپیمایی می کنم. بنابراین تصمیم گرفتم که بروم. من تصور کردم همه چیز دوستانه خواهد بود ، همانطور که در ازدواج ما تاکنون اتفاق افتاده بود. اما من اشتباه می کردم. بعد از اینکه شوهرم و من از هم جدا شدیم ، خودم را در یک فروشگاه مواد غذایی با کارت اعتباری رد شده پیدا کردم. من به بانک رفتم ، و متوجه شدم که او حساب های مشترک ما را تخلیه کرده است. من دو فرزند گرسنه داشتم و هیچ پولی برای غذا ندارم. من به خانه رفتم و از فرزندانم خواستم تا هر خانه ای را که می توانند پیدا کنند شانه بزنند و ما 47.63 دلار جمع کردیم. این تمام چیزی بود که به نام خودم داشتم. و آن وقت است که من تصمیم گرفتم کار را انجام دهم تا اطمینان حاصل کنم که دیگر هرگز به شهودم خیانت نکردم.
گل نیلوفر به معنای واقعی کلمه در گل و لای رشد می کند. گل و لجن را می مکد و به این شکوفه زیبا و ظریف تبدیل می شود. اینگونه است که من در مورد روند بهبودی فکر می کنم. این از درد شما به عنوان هدیه برای کمک به رشد شما استفاده می کند.
من شروع به تمرکز بر روی سه کاری کردم که می توانم هر روز انجام دهم که به بهبود من کمک می کند. اولین مورد خوردن چیزی سبز بود. من حداقل یک سبزی خوردم.
سپس اطمینان حاصل کردم که بدنم را هر روز حرکت می دهم. من این کار را برای خوب نشان دادن انجام نمی دادم ، یا به دلیل اینکه شنیده ام HIIT یا SoulCycle یا Zumba "جواب" بود. من این کار را می کردم تا با درونم در ارتباط باشم.
سومین کاری که کردم این بود که هر روز کلمات محبت آمیز با خودم گفتم - حتی اگر آنها را باور نمی کردم.
<یک صبح ، من نشستم و همه آنچه را که می خواستم باشم نوشتم: "من یک مادر خوب هستم. من یک موفقیت مالی هستم. چه در خواب کار کنم و چه در بازی کار می کنم ، درآمد کسب می کنم. من در حال موفقیت ، عشق و فراوانی هستم. " و سپس آن چیزها را با صدای بلند گفتم. این کار دشوار گوش دادن به خودم بود که به من یاد داد به مسیر جدیدی که در آن قرار داشتم اعتماد کنم.بعد از سالها تمرین ریشه ای تمام این عشق به خود ، حالم بهتر شد. کار من شروع به رونق گرفتن کرده بود و من با یک مرد جدید که بچه هایم او را دوست داشتند رابطه خوبی داشتم. اوضاع آنقدرها سنگین نبود و من داشتم هوا می گرفتم. اما هنوز لازم بود خودم را ببخشم. بنابراین من وقت خود را صرف تجسم بخشش کردم. من خودم را در آینه به چشمان خود نگاه می کردم و این اظهارات را می گفتم: ”من شما را می شنوم که گوش نکردم. من شما را برای ازدواج با کسی که نباید داشته باشید می بخشم. "
این واقعا بسیار قدرتمند بود. پنج سال طول کشید ، اما من سرانجام به جایی رسیدم که می توانم به آن افتخار کنم.
هنگامی که ما دوران سختی را پشت سر می گذاریم ، تمرین مراقبت از خود ، تهیه آن نوشیدنی سبز دشوار به نظر می رسد ، بدنمان را به حرکت در آوریم یا کار بخشش را انجام دهیم. اما این سخت نیست احساس اینکه لایق نیستید سخت است. احساس اینکه مهم نیستید سخت است.
لولاهای کوچک درهای بزرگ را حرکت می دهند. همین الان می توانید از هر کجا که باشید بلند شوید. من این کار را کردم و شما هم می توانید.