پدر من با آلزایمر زودرس تشخیص داده شد و من فقط 26 ساله هستم - مراقبت از او در واقع شبیه به این است
پدر و مادر من حدود 30 سال پیش از لیما ، پرو به ایالات متحده آمدند. آنها خیلی سخت کار کردند تا زندگی ای را که الان داریم به من و برادرم بدهند. پدر و مادرم در مغازه های مواد غذایی کار می کردند ، اما ساختمانهای اداری را نیز به صورت نیمه وقت تمیز می کردند و ما را همراهی می کردند. پدر من همیشه یا جارو برقی داشت یا سطل آشغال را بیرون می آورد. اما متوجه شدیم که او فراموشکار شده است. او سطل آشغال را همان جایی که قرار بود قرار نمی داد ، یا خلا the را بی جا می کرد.
وقتی به دبیرستان رسیدم ، او توسط پلیس و یک زن و شوهر منتقل می شد ماهانه بار او فراموش می کرد که کجا می رود و وقتی پلیس او را متوقف کرد ، دیگر به خاطر نمی آورد که کجا زندگی می کند. او به خانه می آمد و به ما می گفت که سرش فقط می چرخد و نمی دانست چه اتفاقی افتاده است. سرانجام ، وی گواهینامه رانندگی خود را از دست داد.
من می دانستم که مشکلی وجود دارد و من تصمیم گرفتم که پس از دبیرستان به کالج جامعه بروم تا بتوانم در خانه بمانم. والدین من بسیار کم انگلیسی صحبت می کنند و فقط درآمد کافی برای تأمین هزینه های زندگی خود دارند. پدر بعد از اینکه گواهینامه رانندگی خود را از دست داد هنوز می خواست کار کند ، بنابراین من و مادرم به نوبت او را به شیفت و رفت و برگشت او منتقل کردیم.
مادرم مرا تشویق کرد که در یک دانشگاه چهار ساله ثبت نام کنم. او می خواست که من رویاهایم را تعقیب کنم. اما علائم پدرم بدتر شد. او آنقدر بازیگوش نبود ؛ او اغلب ناامید یا عصبانی بود. در سال 2011 ، در اولین ترم من در دانشگاه ، او مبتلا به آلزایمر زودرس بود. دلخراش بود. ما در حال بزرگ شدن بسیار نزدیک بودیم و دیگر رابطه مشابهی با هم نداشتیم. مثل اینکه روحیه اش به آرامی کمرنگ شود.
من آخر هفته ها به خانه می رفتم و به مادرم اجازه می دادم از پدرم مراقبت کنم. من به همه چیز کمک کردم ، از غذا دادن به او تا مسواک زدن تا مسواک زدن. فکر می کنم سخت ترین کارها کمک به او برای دوش گرفتن و رفتن به دستشویی بود. این چیزی نبود که فکر کنم در 20 سالگی انجام می دهم. برای من یک شوک بود که مجبور شدم در آن ظرفیت از او مراقبت کنم. او اغلب من را نمی شناخت و نمی دانست که من می خواهم به او کمک کنم - یا فکر می کرد که می خواهم به او صدمه بزنم.
بعد از فارغ التحصیلی من ، مجبور شدم در ساختن رزومه با مراقبت تعادل برقرار کنم. از پدر من نمی توانم برای مشاغل خارج از ویرجینیا اقدام کنم. برای کمک به پدرم مجبور شدم در کنار پدر و مادرم بمانم. من در دولت ایالتی در ریچموند کار کردم. حتی اگر مادرم از برادرم و همسرش کمک گرفته بود ، من احساس گناه داشتم: آیا من خودمخواهانه دنبال کاری می رفتم که به والدینم کمک نکند؟ آیا نباید شغل را بر عهده بگیرم؟
حتی بعد از این که شغل را بر عهده گرفتم ، گاهی مجبور می شوم همه چیز را رها کنم و به خانه بروم. گاهی پدرم سرگردان پیدا می شد یا به حرف مادرم گوش نمی داد. اگر او راهی برای رسیدن به ملاقات با دکتر نداشت ، من بیمار را صدا می کردم و او را رانندگی می کردم.
احساس می کردم نمی توانم با دوستان و همسالان ارتباط برقرار کنم. آنها با موانعی که من روبرو شدم روبرو نشدند. می دانستم که در پشت سرم هر تصمیمی که می گیرم بر پدر و مادرم تأثیر می گذارد. من باید بیشتر مراقب تصمیماتی باشم که برای آینده ام گرفته ام. من انعطاف پذیری لازم برای دوستانم برای دنبال کردن کار در آتلانتا یا نیویورک را نداشتم. احساس نمی کردم کسی در مورد گذراندن این مسئله با والدین در حالی که هنوز در 20 سالگی است با او صحبت کنم.
پدر من واقعاً نمی دانست که در زمان فارغ التحصیلی من از دانشگاه یا وقتی مدرک کارشناسی ارشد گرفتم من می دانم که او واقعاً افتخار می کرد. من قبلاً می رقصیدم و در یک اجرا قبل از اینکه علائم آلزایمر را نشان دهد ، روی صحنه دوید و به من گفت که چقدر به من افتخار می کند و چقدر برای من خوشحال است.
من می دانم که او در فارغ التحصیلی من نیز همین کار را انجام داده اند. می دانم که او نامزد من را می پرستید. من به این فکر می کنم که تقریباً هر روز نتوانم در عروسی سال گذشته با پدرم کنارم قدم بزنم. من می دانم که او به همان اندازه که در اجرای رقص من بود هیجان زده می شد.
علائم پدر همچنان بدتر می شد. من و برادر من ، خواهر شوهرم و با مادر من صحبت های زیادی داشتیم. او خودش از نظر روحی و روانی حال خوبی نداشت. مراقبت از پدرم او را از خوب غذا خوردن یا خوابیدن باز داشت. در ابتدا ، او مایل نبود او را به خانه سالمندان بفرستد ، اما سرانجام متوجه شد که او نیاز به نظارت 24 ساعته دارد و ما نمی توانیم این کار را به او بدهیم. او حدود یک سال در خانه سالمندان بوده است.
متأسفانه ، فکر می کنم سلامتی او کاهش یافته است. او اکنون 71 ساله است. او انگلیسی صحبت نمی کند. در صورت بروز هر اتفاقی خانه سالمندان با من تماس می گیرد. من از پزشکان و تیم مراقبت وی بازدید می کنم و سعی می کنم ترجمه کنم. وی اخیراً تحت عمل جراحی کیسه صفرا قرار گرفت. فکر می کنم جراحی و انتقال به یک محیط جدید صدمه ای به او وارد کرد. وقتی به دیدار او می روم به سختی مرا می شناسد. من "Papi!" را صدا می کنم چندین بار سر خود را بلند کنید تا چشمانش را با او قفل کنید. فکر می کنم برای چند ثانیه او به یاد کی من می افتد.
برای اینکه داستانهای برتر ما را به صندوق ورودی خود تحویل دهید ، در خبرنامه زندگی سالم ثبت نام کنید
به اشتراک گذاشتن داستان دشوار است. صادقانه گفتن درمورد آنچه در سن من به عنوان یک مراقب شاهد هستید سخت است. این می تواند آسیب زا باشد ، به خصوص برای کسی که آماده نیست. من دوباره به آن تجربیات فکر می کنم و به خودم یادآوری می کنم که تنها هزاره ای نیستم که از این طریق عبور می کند. من از یادگیری داستان های افراد دیگر - به ویژه دختران دیگر که از پدران خود مراقبت می کنند - راحت بوده ام ، بنابراین امیدوارم که به اشتراک گذاشتن داستان من نیز کمک کند.
اگر شما جوانی هستید که از فردی مبتلا به آلزایمر مراقبت می کنید ، یادتان باشد که برای خودتان وقت بگذارید. خیلی وقت ها ، باید عقب بروم و کمی استراحت کنم. این کار دشوار است ، زیرا شما نیاز به کمک و مراقبت از یکی از عزیزان خود را به صورت شبانه روزی احساس می کنید. اما اگر از خود مراقبت نکنید ، چگونه می توانید از دیگران مراقبت کنید؟