آنچه واقعاً دوست دارد معتاد به مسکن شود: 'من برایم مهم نبود که زندگی کنم یا بمیرم'
معتقدم اعتیاد یک بیماری است. فکر می کنم هر اتفاقی که در زندگی من افتاد ، قرار بود در همان جایی که در آن قرار داشتم به سرانجام برسم. من در یک شهر کوچک در کانکتیکات بزرگ شدم و از دو پدر و مادری که یکدیگر را دوست داشتند و من را دوست داشتند و به من گفتند که من باهوش و توانا هستم. من نمی توانم یک وضعیت آسیب زا در دوران کودکی را مشخص کنم که فکر می کنید ممکن است باعث شود من معتاد شوم.
از سن بسیار جوانی من مشکلات اضطرابی زیادی داشتم. مدرسه برای من واقعاً سخت بود و من شروع به بازیگری کردم. حدود ساعت 12 یا 13 شروع به نوشیدن و سیگار کشیدن دیگ کردم. تقریباً بلافاصله به یک مشکل تبدیل شد. من از مردم شنیده ام که می گویند سه مرحله استفاده از مواد مخدر وجود دارد: سرگرم کننده ، سرگرم کننده با عواقب و فقط عواقب. من کاملا از قسمت سرگرم کننده صرف نظر کردم. من هرگز از هیچ چیز دور نمی شدم. اولین بار که نوشیدم سیاه شدم و انداختم پایین توی زیرزمینم. مادرم مرا پیدا کرد و من زمین گیر شدم.
الکل مانند شهامت مایع بود. این به من اجازه می دهد این شخصیت یک دختر مهمانی صریح را بدست آورم ، که در هسته اصلی من نبودم. تحت تأثیر آن ، من اکستازی و کوکائین را امتحان کردم ، واقعاً هر چیزی که پیدا کردم. من دوستی داشتم که شخصی را با داروهای مسکن تجویز شده می شناخت. ما آنها را بعد از مدرسه در حمام دوستم در آوریل سال دبیرستان گرفتیم. اضطراب من بلافاصله آرام شد و دیگر به جستجوی مواد دیگر نپرداختم.
مسکن ها به یک امر روزمره تبدیل شدند. من دیگر حتی به دوستانم علاقه مند نبودم. من خیلی از مدرسه رد می شدم و معلق می شدم. نمراتم لغزید. در کل ماشینم را جمع کردم. پدر و مادرم مرا به درمانگران فرستادند و هر كاری از دستشان برآمد برای كمك به من تلاش كردند. آنها حتی مرا برای مدت چند روز از خانه بیرون کردند ، اما من برگشتم و خزنده برگشتم. یکی از شرایط والدین من این بود که به توانبخشی بروم. من هیچ انتخابی نداشتم. تا نوامبر سال آخر دبیرستان ، در مراکز اعتیاد در بیمارستان بستری شدم.
از آنجا که دوره نوجوانی بود ، نیمی از مدرسه و نیمه توانبخشی بود. برای من کار نکرد. در ذهنم بود که فقط باید 60 روز وقت بگذارم تا بتوانم از خانه خارج شوم و به کار برگردم. به یاد می آورم که یک فناوری در آنجا به من می گفت ، "شما باید توجه کنید یا تا 21 سالگی سوزنی در بازوی خود خواهید داشت." یادم می آید فکر می کردم او دیوانه است. شب اول که بیرون بودم ، قرص خوردم و نوشیدم. یک هفته بعد از آن ماشینم تصادف کردم.
من به سختی از دبیرستان فارغ التحصیل شدم ، اما خودم را به دانشگاه بوستون رساندم. من با پسری آشنا شدم که مسکن داشت. ما شروع به استفاده منظم با هم کردیم. تمام زندگی من دوست پسر و مواد مخدر شدم. من در چنین دنیای کوچکی زندگی کردم. من کلاس نمی رفتم. من هیچ دوست دیگری در بوستون نداشتم.
سرانجام ، داروها به یک عادت واقعاً گران تبدیل شدند. از نظر اقتصادی ، هروئین گزینه بهتری بود ، بنابراین ما شروع به ساخت هروئین کردیم. اولین باری که تیراندازی کردم ، یادم می آید که فکر کردم ، "این تمام. پیداش کردی هیچ چیز دیگری مهم نیست. "
من و دوست پسرم حدود هشت ماه کنار هم ماندیم. در آن دوره ، مادر من مبتلا به سرطان شد و شیمی درمانی را پشت سر گذاشت. مادربزرگ مادری من که واقعاً به او نزدیک بودم از دنیا رفت. بهانه ای شد برای دیوانه شدن. من تمام روز ، هر روز استفاده می کردم. دوست پسر من از کارش دزدی کرد. او برای بدست آوردن پول به صورت آنلاین قمار می کرد. چک بد نوشتم. ما از کارت های اعتباری والدین وی برای خرید چیزهایی برای فروش نقدی برای تهیه دارو استفاده می کردیم. من واقعاً قطب نمای اخلاقی نداشتم. هیچ چیز مهم نبود. برایم مهم نبود که زندگی کنم یا مرده ام.
دوست پسرم برای قمار به لاس وگاس نقل مکان کرد و من با پدر و مادرم تماس گرفتم و آنها را دستکاری کردم و اجازه دادند بدون اینکه به آنها بگویم حالم را به خانه برسانم. من به خانه نقل مکان کردم و از پدر و مادرم دزدی کردم. من داشتم از کیف مادر و کیف پدرم ، حتی از یک ظرف بزرگ که پدرم نگه داشته بود ، سرقت می کردم.
سرانجام ، پدر و مادر من فهمیدند که من از آنها سرقت می کنم. دوباره از خانه بیرون شدم و بیمار شدم زیرا هروئین زیادی نداشتم. به پدر و مادرم زنگ زدم و به آنها گفتم كه لازم است به خانه بيايم. من واقعاً اعتقاد داشتم که قرار است در سال آینده بمیرم. آنها به من گفتند که نمی توانم به خانه برگردم و مجبور شدم به فلوریدا بروم تا در عوض به مراکز درمانی بروم. من فکر نمی کردم که این کار برای من مفید باشد ، اما گزینه دیگری نداشتم.
من برای هفت تا 10 روز با Suboxone سم زدایی کردم ، و بعد از آن دوباره به توانبخشی رفتم. هوشیاری بسیار دردناک بود - و نه فقط از نظر جسمی. مدت ها بود که بی حس نسبت به اعمالم زندگی کرده بودم. وقتی داشتم هوشیار می شدم ، همه با عجله به سمت من آمدند. من به همه افرادی که صدمه دیده ام فکر کردم. همیشه احساس نمک روی زخم ها می شد.
من در دوره توانبخشی شروع به گوش دادن و انجام تکالیف کردم و همه چیز بهتر شد. بعد از 45 روز مداوا ، من به یک برنامه پایین آمدم و سپس به یک خانه نیمه راه ، یک مرکز زندگی هوشیار رفتم. من در طول درمان دوستانی پیدا کرده بودم و تصمیم گرفتیم با هم هوشیار بمانیم. من این زندگی را با همه این جوانان هوشیار دیگر ایجاد کردم.
من هفت سال در فلوریدا زندگی کردم. سال گذشته ، تصمیم گرفتم دوباره به کانکتیکات برگردم. بالاخره احساس کردم به اندازه کافی قوی هستم و می خواستم در کنار خانواده ام باشم و تغییر فصل ها را دوباره تجربه کنم. من تمام وقت کار می کنم و اکنون زندگی کاملاً کاملی دارم. من سفیر Shatterproof شدم ، سازمانی که برای پایان دادن به انگ اعتیاد تلاش می کند. مدیر عامل و بنیانگذار اهل شهر من است. من در واقع به همراه پسرش به دبیرستان رفتم ، كه مرا تشویق كرد تا وقتی كه منتقل می شدم هوشیار بمانم.
برای اینکه داستانهای برتر ما را به صندوق ورودی خود برسانید ، برای خبرنامه زندگی سالم ثبت نام کنید
بعد از اینکه هوشیار شدم با اختلال وسواس فکری عملی روبرو شدم. من یک تشخیص دوگانه هستم: اختلال سوCD مصرف و اختلال سوCD مصرف مواد من به دارو رفتم. این بخش بزرگی از هوشیاری من است. یک تغییر روانی رخ داده است من همان آدمی نیستم که بودم. من الان واقعاً به خانواده ام نزدیک هستم. در اکتبر 2017 ، ما برای افزایش آگاهی در مورد لزوم قطع زدایی از اختلال استفاده از مواد ، در مسابقه / پیاده روی 5K Shatterproof شرکت کردیم.
من با افرادی صحبت کردم که 10 سال پیش جایی هستند که من بودم و بزرگترین نکته من این را می گویم که یک راه حل وجود دارد ، اما واقعاً باید از درون شما ناشی شود. اعتیاد یک شکست اخلاقی نیست. فکر نمی کنم کسی فکر کند ، "من وقتی بزرگ شدم می خواهم معتاد شوم." فقط روی من رخنه کرد.