چرا آرزو می کنم مردم دیگر از تماس با بهترین دوست من 'شوهر کار' من جلوگیری کنند
این مقاله از Can't Help Myself (خاطره 26 دلار ، amazon.com) ، خاطره ای از مردیت گلدشتاین ، مقاله نویس مشاوره نامه های نامه های عاشقانه بوستون گلوب ، برداشت شده است.
س questionsالات در مورد "همسران کار" من می دانستم که قرار است این برچسب روشی زیبا و بی ضرر برای مشخص کردن نوع خاصی از دوستی باشد - اتصال طبیعی و شدیدی که ممکن است در دفتر اتفاق بیفتد - اما ارجاع به یک دوست کار ، حتی یک دوست نزدیک ، به عنوان هر نوع " همسر "اشتباه و گمراه کننده به نظر می رسید.
من درک کردم که چرا مردم می خواهند اصطلاح جدیدی برای روابط نزدیک دفتر خود ایجاد کنند. این دوستی ها اغلب صمیمی تر ، توصیف پیچیده تر ، و گاهی اوقات ، دشوار برای حرکت بود.
من این را خوب می دانستم - زیرا مارک داشتم.
از بسیاری جهات - که من بودم به زودی کشف خواهم کرد - مارک ضروری ترین فرد در زندگی من بود.
نمی توانم به یاد بیاورم وقتی مارک از یک همکار تصادفی به پسری رفت که ریتم های چرخه قاعدگی من را می دانست ، افراد مشهوری که می خواهم بخوابم با ، و اینکه چگونه صدای من بعد از یک لیوان دوم Riesling یک اکتاو بالاتر می رود.
این انتقال باید قبل از تهیه اولین آیفون خود اتفاق افتاده باشد ، زیرا او همیشه اولین مخاطب مورد علاقه های شما بوده است. مارک ، مادر ، برت (خواهرم) و جس (بهترین دوست من) به همین ترتیب قرار می گیرند.
مارک به دلیل نزدیکی ما در دفتر به یک نوع همدم خاص تبدیل شد. برخلاف دوستان همیشگی ام که اگر خوش شانس بودم احتمالاً هفته ای چند ساعت آنها را می دیدم ، مارک تقریباً بلافاصله در همه جا حضور داشت. او همه روزه در همه جای زندگی من بود - گاهی اوقات اولین شخصی که صبح با او صحبت کردم و آخرین نفری که شب برای او پیامک زدم. برخی از هفته ها ، مارک زمان با کیفیت تری را نسبت به همسرش میشل با من سپری کرد. آنها با هم زندگی می کردند ، اما در ساعاتی که در خانه بودند ، غالباً در خواب بودند و یا معطوف به دو کودک خردسال خود بودند.
اولین بار که مارک را در سال 2004 ملاقات کردم به خاطر می آورم. من در بخش هنر تازه وارد بودم مقاله را دنبال کرد و برخی از همکاران را تا کافه تریا برای قهوه دنبال کرد. مارک پسر قد بلندی از نورتهمپتون ، ماساچوست ، با پوستی رنگ پریده و موهای سیخ سفید بود که از همه جهات بهم چسبیده بود. با وجود اینکه در آن زمان چهل سال داشت ، که آن زمان به نظرم قدیمی رسید ، اما به نظر می رسید که او انرژی یک نوجوان را دارد. مثل این که داشت می رقصید از پله ها و راهروهای مطب پایین پایین آمد. او صداهای عجیب و غریبی را برای نقطه گذاری گفته های خود به صدا درآورد. او نسخه سازمانی تری از مورک را از Ork به من یادآوری کرد.
بعد از چند ماه ، ما بعد از کار شروع به معاشرت کردیم. برای هر دوی ما عادی است که آخر هفته ها از طریق پیام کوتاه اعلام حضور کنیم. گاهی اوقات ، نیمه شب ، ایمیل خود را چک می کردم و نام مارک را می دیدم ، و سپس خواب می دیدم که کارهای پیش پا افتاده ای مانند رفتن به بانک و خرید مواد غذایی انجام می دهیم. حتی وقتی که من تنها بودم ، به نظر می رسید مارك آنجاست - در دیوارها ، در هوا ، هنگام گوش دادن به موسیقی روی میز خود ، شوخی های بی مزه ای را زمزمه می كند و به پاهایش ضربه می زند.
من با خودم تصدیق كردم ، رابطه ما تکامل یافت ، به طوری که من به مارک وقت و انرژی زیادی دادم - شاید نوعی انرژی که می تواند برای یکی از دوستان هم سن من یا حتی حتی یک دوست پسر صرفه جویی شود - اما من نمی توانستم جلوی این را بگیرم که به پیوند بخورم. ارتباط ما نوعی دوستی نزدیک را که می خواستم در دانشگاه برقرار کنم یادآوری می کرد. تعاملات ما افلاطونی و سرگرم کننده و طبیعی بود. ما در کار هیچ قدرتی بر سر یکدیگر نداشتیم و فقط می خواستیم آویزان شویم.
یکی از اولین چیزهایی که از مارک لذت بردم این بود که دوست داشت در جایی که خودسرانه حرف R به کلمات تصادفی او می خواست به استارباکس برود و "بالا" را سفارش دهد. او دوست داشت از بن افلک به عنوان "بن آرفلك" یاد كند. نمی دانم چرا این من را سرگرم کرد ، اما باعث شد.
کار گنگ دیگری که او انجام داد - هنگامی که تمام مرزهای تزئینی از بین رفت و دوستی ما به وضوح از دیوارهای دفتر فراتر رفته بود - به من گفت که افراد مشهور آلت تناسلی بزرگ دارند. او یک لیست "افراد مشهور با آلت تناسلی بزرگ" را که به صورت آنلاین پیدا کرده بود به خاطر می سپرد ، بنابراین هر وقت من اتفاقی نامی از این لیست را ذکر می کردم ، مانند Huey Lewis ، مارک با هیجان زیادی از ابروهایش می پرسید: "شما می دانید چه آنها در مورد هوی لوئیس می گویند؟ " و من می گفتم ، "بله ، مارک. بله ، من این کار را می کنم. "
این مسئله پیچیده است ، زیرا در برخی از مواقع ، وقتی شما یک زن سی و یک ساله صاف و مجرد هستید ، ایجاد روابط نزدیک افلاطونی با مردان صاف ممکن است دشوار شود ، خصوصاً وقتی ازدواج کرده ای بیشتر دوستان مستقیم مرد من از دبیرستان و دانشگاه پدربزرگ بودند. مشکل بود که می شد پیش شوهر کسی - حتی یک همکار - رفت و گفت: "هی ، بیا برویم سینما یا نوشیدنی بخوریم." گاهی اوقات مردم از این موضوع عجیب می شدند.
اما با مارک ، این اتفاق به صورت ارگانیک رخ داد ، و این یک تلاش بزرگتر بود که دوست صمیمی نباشید.
او هنگامی که بدن من بسیاری از سیبل مارتینی هایی را که در سی سالگی در Lucky's Lounge مصرف کردم رد کرد ، آنجا بود و من احتمالاً مهمان بزرگسال بدون فرزند در جشن تولد دهم دخترش هری پاتر بودم. p>
یک بار ، مارک و من در کوچه ای در نزدیکی بوستون مشترک سنگسار شدیم و سپس به دیدن فیلم جیمز باند رفتیم. من یک جعبه فوق العاده کوچک از نعناع جونیور را مصرف کردم در حالی که او دچار پارانوئید شد. در طی صحنه ای که خاویر باردم دندان های خود را بیرون می آورد و نشان می دهد که صورت او از سیانور تغییر شکل یافته است ، مارک خم شد و در گوش من نجوا کرد ، "قول بده هرگز چنین کاری با من نمی کنی".
من این کار را نکردم نمی دانم منظور او چیست ، اما او ترسیده به نظر می رسید ، بنابراین من قول دادم که نمی دانم.
همسر مارک همیشه رابطه ما را درک کرده است. او درست در حالی که خفاش بود ، مثل اینکه "با مردیت سرگرم شوید" ، زیرا من حدس می زنم که اهداف ما (یا فقدان آن) همیشه روشن بوده است.
میشل ، که همچنین دوست من شد ، به من گفت ، نه مدتها بعد از اینکه به مارک نزدیک شدم ، وقتی بچه داری ، به خصوص در اوایل ، اغلب دوست پدر و مادر دیگری می شوی که فرزندانشان از خودت می دانند. او گفت که این افراد خوب هستند ، اما برخی از آنها همراهی نیستند که اگر راحت نبود انتخاب کنید. او تصدیق کرد که روی کاغذ ، من بارزترین دوست صمیمی برای مارک نبودم ، اما به همین ترتیب ما نمی توانیم به کسی که دوستش داریم کمک کنیم ، و گاهی اوقات نمی توانیم به کسی که دوست داریم کمک کنیم. اگر او به کسی حسادت می کرد ، مارک بود. دوست یابی به عنوان یک بزرگسال معمولاً روشی بدون تلاش نبود.
همه به اندازه میشل ذهن باز نداشتند. هنگامی که من و مارک به هم نزدیک شدیم ، می توانم بگویم که برخی از همکاران تصور می کردند که ما در حال رابطه جنسی هستیم. افرادی که در مورد ماهیت رابطه ما س askedال می کردند تمایل داشتند که مردانی در حدود سن مارک باشند ، که بیش از هر چیز دیگری در مورد خواسته های آنها گفت.
"بنابراین. . . شبیه است . . خواهر و برادر؟ مثل خواهر و برادر؟ " یک رئیس پرسید.
"این یک چیز همسر کار است ، درست است؟" از دیگری پرسید.
"نه" ، با ناراحتی گفتم که مطمئن بودم اگر مارک یک زن بود ، هیچ کس به ما توجه نخواهد کرد.
اما حتی پسر مارک نیز سعی کرد یک اسم بگذار او پدر و مادرش را با دوستانش دیده بود ، اما من از آن افراد کوچکتر بودم و بچه ای نداشتم ، که باعث می شد متفاوت باشم. "بابا ، مرویس دوست دختر تو است؟" پسر مارک قبل از اینکه به اندازه کافی بزرگ شود تا بتواند نام من را تلفظ کند ، س askedال کرد. دختر مارک که چهار سال از برادرش بزرگتر است ، قبل از اینکه پدرش جواب دهد ، جوابی داشت.
"نه" ، او گفت: "مریویس همکار بابا است. مامان دوست دختر بابا است. " بهترین.
"او فقط مارک ما است ،" هنگامی که من به او گفتم مردم گیج شده اند. او اضافه کرد ، با فکر بیشتر ، "شما بچه ها نیز کمی شبیه تینا هستید فی و الک بالدوین در 30 Rock . "
" به جز مارک و من هر دو لیز لیمون هستیم ". من گفتم.
مادرم موافقت کرد. p>
من می دانم که مارک احتمالاً هنگامی که صحبت از نامه های زیادی که درباره روابط محیط کار دریافت کردم ، دیدگاه من را کج کرده است. این موضوع از ابتدا موضوع مهمی بود - حدود سی درصد از کل عشق نامه ها در چند سال اول به نوعی کار می کردند.
ساده ترین س questionsالات مربوط به قرار ملاقات در محل کار و اینکه آیا مردم باید "قلم را به جوهر شرکت آغشته کنند" بود. من معمولاً جواب می دادم: "دنبالش باش" ، زیرا حتی پس از از دست دادن دوست پسر قبلی / همکارم پاتریک و مجبور شدن به دیدن او در کافه تریای Globe ، هنوز فکر می کردم که عاشقانه های اداری ارزش یک عکس گرفتن را دارند. من به خوانندگان گفتم كه تا زماني كه آنها به قوانين اداره منابع انساني احترام مي گذارند ، ممكن است قلم هاي خود را نيز فرو ببرند.
من همچنين مي دانستم كه Globe زوج هاي متاهل زيادي را استخدام كرده است در کار ملاقات کرد به نظر می رسید که این افراد همه راضی باشند ، احتمالاً به این دلیل که با کسی با اولویت های مشابه ازدواج کرده اند. س questionsالات سخت کار در محل کار از افرادی بود که نگران دوستان نزدیک شرکای خود در محل کار یا روابط نامشخص دفتر خود بودند ، با این فرض که آنها قبلاً با هم مرتبط بودند. یک نامه توسط زنی ارسال شد که در آن نامه پرسیده بود در مورد همکار جدید شوهرش ، که دوست داشت دیروقت ، مدتها بعد از ساعت بیکار بودن به او پیامک دهد.
"مسئله من این است که این زن ( که مجرد است) در ساعات خارج از کار به شوهرم "جیسون" پیام می دهد. مکالمات آنها حول چیزهای شخصی است و نه موضوعات مرتبط با کار. هیچ چیز فوق العاده شخصی نیست ، اما هنوز هم مشخص است که او فقط بهانه ای برای صحبت می کند. من می فهمم که وقتی با کسی از نزدیک کار می کنید رابطه برقرار می کنید و آنها را می شناسید ، اما متن او کاملاً لاس آور است. "
غریزه من دفاع از این زن دیگر بود زیرا شاید او و جیسون فوق العاده دوستان ، مثل مارک و من. بالاخره معاشقه به چه معنا بود؟ درون شوخی ها؟ نظرات در مورد رابطه جنسی؟ من و مارک ساعات کاری غیرمترقبه را به شوخی ارسال کردیم و بعضی از آنها در مورد رابطه جنسی بودند (معمولاً در مورد نداشتن هیچ کاری بعد از پاتریک). با تمام ساعاتی که در دفتر کار می کردیم ، من و مارک نیاز به شوخ طبعی داشتیم. ما باید در مورد آلت تناسلی مرد هوی لوئیس صحبت کنیم.
میشل درک کرد. یا حداقل من امیدوار بودم که او این کار را کرد.
من به نویسنده نامه گفتم که او روی یک مسئله اشتباه تمرکز کرده است. "به نظر می رسد مسئله اصلی در اینجا مدت زمانی است که شوهر شما صرف تلفن خود می کند. آیا جیسون هنگامی که باید با شما درگیر گفتگو باشد به این متن ها توجه می کند؟ "
برای نمونه ، من می دانستم که گاهی اوقات بیش از حد از این دوستی های محیط کار دفاع می کردم. من می دانستم که من و مارک ممکن است از این قاعده مستثنی باشیم و بسیاری از اتصالات "همسر کار" به امور تبدیل می شوند.
من سعی کردم خط را برای خوانندگانم مشخص کنم. نکته مهمی که من یادآور شدم ، چرا که من فکر کردم چرا مارک و من خیلی خوب کار کردیم ، این بود که من و او هرگز برای فرار از زندگی واقعی خود از یکدیگر استفاده نکردیم. من وقتی در معرض ازدواج و خانواده اش قرار گرفتم مارک را بیشتر دوست داشتم. من دوست داشتم که هر وقت میشل موهای کوتاهی می زد چطور با بچه هایش صحبت می کرد و چقدر هیجان زده می شد.
مارک را دوست داشتم چون زندگی اش را دوست داشت.
او همچنین به دنیای من پیوست مخالف بودن گزینه ای برای آن. خیلی زود ، او با دوستانم ملاقات کرد و با خانواده ام رفت و آمد داشت. او در مورد دادن من در عروسی شوخی کرد و گفت که می خواهد بعد از پاتریک با کسی ملاقات کنم تا بتوانیم دو قرار ملاقات داشته باشیم.
برای اینکه داستانهای برتر ما را در صندوق ورودی خود قرار دهید ، برای خبرنامه HEALTH ثبت نام کنید!
تا آنجا که به یاد نمی آورم مارک اولین تماس تلفنی من باشد ، به خاطر می آورم که چه موقع مشخص شد که او در زندگی من به چه کسی تبدیل شده است - معنای داشتن مارک چیست.
در آخر هفته ژانویه ، یک سال پس از شروع ستون مشاوره ، با قطار از بوستون به مریلند رفتم زیرا مادر من از نظر معده مشکل داشت و دستور کولونوسکوپی گرفت. مادرم از کولونوسکوپی اجتناب کرده بود - حتی اگر حدوداً ده سال از سن توصیه شده برای گرفتن جراحی گذشته بود - زیرا این روش او را ترساند.
یک بار ، سالها قبل ، او راهی بیمارستان شده بود تا وقتی او به طور ناگهانی ماشین را چرخاند ، آزمایش را انجام داد ، و ناگهان تصور اینكه كسی لوله ای را از انتهای عقبش می پیماید رد می كند.
اما به دلیل علائم جدیدش ، او نمی توانست از انجام آزمایش جلوگیری كند طولانی تر او از من خواست که به بالتیمور سفر کنم تا او را به قرار ملاقات ببرم. مارک به من کمک کرد تا وقتی کارم ادامه داشتم ادامه کار بدهم.
من مادرم را به مطب دکتر رساندم و او را وادار کردم که به iPod من گوش دهد ، که آهنگ های مورد علاقه او را از Sting بارگذاری کردم تا قبل از روش. هنگامی که در آن اتاق انتظار نشسته بود ، چشمانش محکم بسته شده بود و انگشتانش دستگاه کوچک و قدیمی اپل را به هم چسبیده بودند.
"اگر چیز بدی باشد چه می شود؟" او زمزمه کرد. به او گفتم: "اینطور نیست ، و سعی کردم او را وادار کنم تا روی ده داستان احضار کننده تمرکز کند. وی ادامه داد: مردم دائماً دچار معده هستند. احتمالاً یک پولیپ است. بواسیر همه ما از Roid اجتناب کن! "
" خب "، خندید و گفت:" دکتر - که اتفاقاً پدر یکی از همکلاسی های قدیمی من بود - مرا در انتظار دید. حدود نیم ساعت بعد از عمل. او تصویری از درون مادرم را در دست داشت و ابراز ناراحتی بود.
"مردیت ، ما کولونوسکوپی را تمام کردیم."
او کنار من نشست و با اشاره به تصویر ، انگشت او را روی یک قسمت صورتی نزدیک منطقه صورتی دیگری که شبیه عایق ساختمانی بود ، قرار داد. وی گفت: "این دقیقاً در اینجا - این منطقه وسیع - این سرطان است." "تأیید نشده است ، اما ، مردیت ، من مدت طولانی است که این کار را انجام می دهم. این سرطان روده بزرگ است. "
سپس او در مورد پانزده چیز دیگر در مورد چگونگی تنظیم قرارهای ملاقات برای اسکن گفت ، و اینکه مادر من هنوز تشخیص نداده است زیرا او تازه بیدار شده است. او گفت باید با برت تماس بگیرم و برنامه ریزی کنم.
"ببخشید" ، او گفت.
من یادم هست که پاهایم را که مانند چوب های چوبی بود به بیرون راهرو منتقل کردم ، و سپس با برت تماس گرفت ، تا فقط پیام صوتی وی را دریافت کند. پیام صوتی بارها و بارها.
غریزه بعدی من این بود که با جس تماس بگیرم ، اما من برای آن آماده نبودم. گفتن اینکه مادر من سرطان دارد باعث ترس او خواهد شد ، و سپس هر دو ترسیده خواهیم شد و من نمی دانستم از آنجا کجا خواهیم رفت.
برای یک ثانیه فکر کردم که پاتریک را صدا کنم ، اما او دیگر شخص من برای این نوع کارها نبود. او هرگز واقعاً نبود ، حتی وقتی با هم قرار ملاقات داشتیم.
تماس واقعی اورژانس من مارک بود. وقتی با کسی از نزدیک کار می کنید ، او هر حرکت شما و آنچه را که باید هر روز انجام دهید می دانند. مارک تنها کسی بود که تمام نیازها و تعهدات ساعتی من را درک می کرد. این بدان معنا بود که او بهترین فرد برای صحبت با من در لحظات ترسناک بعدی زندگی من بود. چگونه این کار می کند؟ بهترین پزشکان کجا بودند؟ اگر سرطان شیوع پیدا کرده باشد چه؟ چه می شد اگر این واقعاً بد بود؟
برای یک یا دو دقیقه ، من و مارک تنها افراد در جهان بودیم ، علاوه بر کادر پزشکی ، که تشخیص را می دانستند. به خاطر نمی آورم که به مارک چه گفتم یا چگونه او پاسخ داد ، اما به خاطر دارم که وقتی صدای او را شنیدم احساس قویتری کردم.
مشخص بود که هر اتفاقی که بعد می افتد ، او با من بود. من در راهرو بیمارستان چمباتمه زدم و صحبت می کردم - نه با کسی که احساس می کند همسر ، مقام رسمی یا دوست است ، بلکه با کسی که بود. . . علامت گذاری کنید.
ما در حال انجام کاری بودیم که بهترین کار را انجام می دادیم ، طرحی طراحی می کردیم و لیست کارهایی را که انجام می دادیم ، مرتب می کردیم.